با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
سال 1391را برایت سالی نیکو و پر مهر می خواهم و زیادی عمق دید و وسع دید .در نامه ات به مطالبی برخورد کردم که جای تامل داشت و علاقه مندی ات را به حقایق دیدم و مسرور شدم که هنوز افرادی هستند که حقایق را از واقعیات تفکیک می کنند و جو زده نشده و امنیت ملی را در مسایل کشور و سیاست لحاظ می کنند .اعمال هرکس را فقط با خودش می سنجند و فرزندان و فامیل فرد را ملاک قرارنداده و تفکرش متاثر از عواطفشان نیست بلکه پازل ها را می چینند و سخن پخته می گویند.
در مورد اینکه چند سوال در مورد یکی از افراد متدین و موثر در نظام سوال کرده بودی ، خواستم با توجه به مطالب پاراگراف اول و اینکه اهل مطالعه و تاریخ هستی به اختصار مواردی را اشاره کنم . اول عرض کنم که به هیچ وجه قکر قیاس نکن که من چنین نظری ندارم ، هدفم از اوردن نکات تاریخی قیاس فرد مورد نظر با ائمه علیهم السلام نیست . می دانی چه شد در مسجد مدینه از وصیت پیامبر ص جلوگیری کردند ، چرا درختی که فاطمه س زیر آن بعد از زیارت شهدا احد استراحت می کرد را بریدند، چرا مسلمان و نماز خوان بودن علی ع بعد ازترور در مسجد بر مردم آشکار شد، چراتابوت اما م دوم را تیرباران و برادرش را قربت الی الله به شهادت رساندند و چراتلاش شد ابوذر و سلمان و مقداد و... را خواستند از علی دور نمایندو چرا های بی نهایت تاریخی ، و اکثریت مردم به قول امروزی ها ککشان هم نگزید ؟تنها یک دلیل داشت بی بصیرتی مردم که دشمنان قسم خورده را جری تر کرد تا ازتبلیغات روانی در راستای اهدافشان بهره کافی و وافی ببرند و مذهب را علیه مذهب بکار بگیرند.
اگر شخصی به ولایت فقیه معتقد باشد به ولایت نسبی یا ولایت مطلقه فرقی نمی کند ، خود را مرید و ولایت را مراد خواهد دانست و بین مرید و مراد غیر معصوم ،اشکال کردن می تواند وجود داشته باشد و اگر مرید اشکال ننمود دال بر پذیرش مطلقه است پس چگونه است که ولایت حکم ریاست و عضویت فردی را در محل حساس تائید و تمدید نماید و در طول سخنرانی ها سخنی بر بدی و علیه فرد مراند ولی مرید دایم دنبال تکذیب و تضعیف فرد مورد اعتماد مراد نماید، اگر ولایت با کسی تسامح و تساهل دارد که نیاز به اشکال دارد و مرید باید در راستای تعالی مراد این اشکال را مطرح نماید و اگر چنین اشکالی وارد نیست پس این مرید همان نادان دوست است که تیشه بر ریشه ولایت و مراد می زند ولی خود را بسیجی تر از بیسیجی می داند ،فرد مورد سوال شما کسی است که حاضر شد آبروی خود را در پذیرش قطعنامه خاتمه چنگ معامله نماید ولی امام رحمه الله این اجازه را نداد و خود جام زهر را پذیرفت ،این فرد نگاه عمیق و وسیعی از دوران جوانی به ویژه در انقلاب و جنگ وبعد از جنگ به امنیت ملی کشور و مسلمین داشته و دارد.
ولی عده ای دوست کم بصیرت به دلیل نا آگاهی از امنیت ملی عاشقانه بر علیه او تبلیغ میکنند و هیچ نیم نگاهی هم نمی کنند که این عمل آنها زیر سوال بردن ولایت و تلاش برای تضعیف افراد مورد اعتماد ولایت و مراد هستند. به قول بعضی از علما آشکار گفتن خیلی از تلاش ها و نتایج تلاش های افراد به مصلحت نیست و امیدوارم با مطالعه و کاشی کردن چند چیز کنار همدیگر ( اعتماد رهبری به فرد ،عملکرد دوست بی بصیرت ، تبلیغات دشمن ،جایگاه امنیت ملی ،تاریخ)بتوانی به حقایقی دست یابی که جرات کفتن آن یافته با دیگران را نداشته باشی .در پایان آرزوی طول عمر بر رهبری و دوستان رهبری و شما دوست عزیز و همچنین رسیدن امت به یک امنیت ملی متناسب و دستیابی نااگاهان به بصیرت را دارم ، منتظرنامه وکلام های زیبایت هستم. بیک بابا
تفکر چیست خواجه عبدالله انصاری در کتاب منازل السائرین، می گوید : تفکر جستجو نمودن بصیرت است برای رسیدن به مقصود و نتیجه.
ایام به خیر و به شادی و همسر و فرزندانت نیز در کمال سلامت و شادکامی
نامه پر از مهر و محبتت را امروز دریافت کردم و ازاینکه نامه قبلی مرا به عنوان راهنما مطرح کرده بودی نشانگر کمال لطف شما نسبت به جملات غیر تخصصی بنده بود در هر صورت ازاینکه آمار هایی را برایم فرستاده بودی مطالعه کردم ولی نتوانستم تمام آنها را تایید کنم بله در سال 57 فقط1% روستا ها آب و برق داشت ولی امروز وجود 1% از این روستا ها برای ما عیب است چون در دهه اول و دوم ضمن اداره جنگ توانستیم درصد های بالایی را در این رابطه پیش ببریم ولی روند صعودی آن کاهش گرفت و اگر نبود چهاد دانشجویی احتمالا این روند ثابت می ماند هنوز با این افتخارات کلی ، مدارس کپر نشین ما ،روستا هایی که هیچ امکانات ندارند را می بینیم و این ضعف است هرچند که این روستا ها در تولید ممکن است سهمی مطرح نداشته باشند ولی برای دادن رای به درد خواهند خورد پس اینگونه فکر های بیخودی نکن.
در مورد رفاهیات و سهام عدالت و یارانه ها سخن رانده بودی و اندر مزایای آنها که موافق بعضی از مطالب بودم ولی احساس کردم خدای ناکرده طمعی بر این کار داری و تصمصم به انجام مطالعات عمیق نداری. مرد مومن می توانستی با مقداری مطالعه عمیق تر بدانی که همین مبلغ را می توانستی در ارتباط با بیمه عمومی ، افزایش سهم سلامت ،بکار بگیری تا هم ایجاد نتظار بیخودی در مردم بوجود نمی آوردی ، هم سرمایه در در اختیار می ماند و هم هزینه های درمان کاهش می یافت و شادابی اجتماعیت نیز بالا بود و برگشت سرمایه گذاری های بیمه ای نیز برای خودت بودیا اصلا صدایش را در نمی آوردی.از طرفی بیماران از ترس هزینه های گزاف از درمان پزشکی به خود درمانی نمی پرداختند و هزینه های درمان افزایش نمی یافت.
در عجبم از اینکه نوشته بودی که در ورزش مشکل داری ، مگر دلالی ها کمرنگ شده یا اعتبارات میلیاردی که از چیب مبارک ما و ازبیت المال تحت عنوان ایجاد شادابی در جامعه از جیب ما برداشتی پاسخگو نیست ، مقداری واسطه گری را کم کن و مقدار زیادی هم خودت را با اروپاییان و ... مقایسه نکن چون نه مردم تو اروپایی اند و نه سیاست های تو ، چرا تصمصم گرفتی فقط ورزش ووسیمینار ها ی آنچنانی که نتیجه ای هم در پی ندارد را برای خود الگوی مقایسه ای قرار دهی و مسافرت های بی خاصیت خارجی را ملاک بدهی ، مقداری اقتصادی و اصولی فکر کن اگر برای عموم افرادت هم سرمایه گذاری نمی کنی نکن فقط و فقط دروغ نگو ، کلنگ های بی خودی نزن ، پروژه های مطالعه نشده افتتاح نکن ، طرح های گذر از بحرانت را کم کن و به طرح های مطالعه شده بپرداز و زیر ساخت ها را همگام با توانمندی ها به جلو ببر ، خود را فرزند شاهنامه خوانده ای اگر از شاهنامه فقط تفکر شاهانه را فهمیده ای که صد حیف بر تو ، سعی کن تفکرات مشاورین معقول و منطقی را زنده کنی آن موقع دیگران تورا فرزند شاهنامه خواهند خواند از طرفی سعی کن خود را نه فرزند بلکه رهرو اسلام بدانی و در این ارتباط شروع به فرا گیری کنی ولی این تفکرات را برای فروش و اهداف شخصی و گروهی به رخ نکش.
به سابقه ات در چبهه و جنگ و انقلاب اشاره کرد بودی و اینکه ................... فقط می گویم برو بابا کشکت را به ساب ، تو همانی که حقوق ماهیانه ات را در سنگر و در جعبه مهمات و در دسترس قرار می دادی و میگفتی بچه ها هرکس خواست از این پول استفاده کند اگر داشت بر گرداند اگر نداشت حلال و د رمقابلش یک صلوات بفرستند.
ولی نمی دانم چی شد که خود را باختی ، در جمع دوستان دیگر محبوبیت چندانی نداری ، محبوبیت ظاهری را وللش، دوستان ریادی هنوز از همان همسنگران هستند که به همان حال و هوای گذشته هستند و الحمدالله وضعیت مالی خوبی دارند ولی غیرت و ایمان و باورهایشان نیز هر روز تقویت شده است و هنوز در هم در جمع های ماهیانه می آیند و ضمن یاد آوری گذشته و تعریف وضعیت موجود ، دلخوشی می کنند و سر فرصت قرصشان را نیز می خورندو کپسول اکسیژنشان را پر می کنند و اگر بدنشان خارش داشت به جای پماد سنگر ، پماد های ضد حساسیت شیمیایی می مالند. سفارش می کنم مقداری به خود برگرد و نگاهی به تاریخ بینداز و عبرت بگیر تا دیر نشده و نباختی .
بیا در جمع ، تاریخ در آینده قضاوت خواهد کردو ممکن است از همدیگر شرمنده باشیم ولی برای جبران صورت مسله را پاک کنیم و جناحبندی درست کنیم تا خیلی از حقایق زیر این جناح بازی ها مخفی شوند و عده ای از ساده لوح نیز دورما جمع شوند.
این حرفها از طرف من و کسانی است که تاریخ را خوانده و آینده را پیش بینی می کنند و هدفشان پریشان نشدن جمع دوستان است و برگشت به روز هایی که هدف ها ی مقدسی را در سر می پروراندیم ، ولایت را چراغ راه می دانستیم ،تاریخ را پنبه زن می پنداشتیم و اینکه آیندگان در مورد ما قضاوت خواهند کرد. در بحران ها همانند شیران در حرکت بودیم ،اگر تو امروز نمی توانی ، حداقل به سفارش حضرت علی همانند شتر دوساله باش که نتوانند از تو شیری بدوشند و نتوانند بار گیری کنند.راستی دیدی که در مراسم سالگرد انقلاب عده ای تحت عنوان بزرگداشت تصویر امام ساختند و او را از هواپیما پیاده کردند و دو طرفش را گرفتند و راه بردند و در کنار دیوار نشاندند و خود بر کنار او نشستند و بانگ انالحق می زدند این همان تفکری است که ارزش های این مرد را کمرنگ کند و سوژه درست می کنند ولی با نام انقلاب و ب بهانه انقلاب .وصیت نامه و فرمان 8 ماده ای او فراموش شود مشکلی نیست ، ما باید با استفده از این مراسمات برای خود آبرویی کسب کنیم تا مقامی بدست آوریم و عده ای نیز هلهله کنند . می دانم که هنوز از این حرفها به درد می آیی نوشتم ، می دانم که اهل مقایسه ای خواستم مقایسه کنی حرکت اول ظهور اسلام را با انقلاب و اینکه هنوز بند های کفن حضرت رسول (ص) از هم نگسسته بود که فرزندش را به قربانگاه دعوت کردند و قربه الی الله کردند آن کاری که نمی بایست می کردند. بیک بابا
مدتی بود نامه ای از تو دریافت نکرده بودم و دلنگران بودم فکر می کردم مشکلی برایت پیش آمده که من بی اطلاع هستم ، آدرس جدید را نداشتم ولی از طریق دوستان شنیدم در اقتصاد وارد شده ای دیگر گذشته ها و دوستان فراموشت شده اند و در کار واردات و صادراتی ، مطمئنم که تو در هرکاری وارد بشوی امنیت ملی کشورت را فراموش نمی کنی و همه چیز را با منظور نمودن موضوع حساس امنیت ملی ادامه می دهی .
نوشته بودی که برای تامین امنیت ملی در حال حاضر در عراق سرمایه گذاری کردی و بنا به مصالح دیگر پیگیر در یافت خسارت جنگی نیستی تا خدای نکرده ضررر اقتصادی نکنی ، در امور ورزش هم وارد شدی و قراردادهای آنچنانی بسته ای تا بتوانی با استفاده از تجربه و تکنولوژی بغدادی ها ورزش را تکان بدهی و این اخلاقیات فاسد باشگاهی را اعم از فساد در خرید و فروش بازیکن ، برد و باخت های پولی ، حرفهای نازیبای تماشاگران و ... را تحت تاثیر قرار دهی ولی نمی دانم که وارد کردن میوه از ترکیه و چای از هند و برنج از پاکستان و .......را چگونه در امنیت ملی توجیه می کنی ولی با بیسوادی خودم دریافتم که تولید کنندگان ما باید زبان های خارجی را یاد بگیرند و زحمت تولید و فکر را بخود راه ندهند و به سهولت در بحث دلالگری وارد شوند تا اجناس سایرین را در بین مردم توزیع کنند و این امر اثرات مثبتی دارد چون مغازه و کارگاه های خود را می توانند به انبارداران اجاره دهند و مالیا ت بر در امدشان جایی ثبت نشود و ضمن تفریح و توریست بازی به در امد های کلانی برسند واقعا بر فکر تو آفرین می گوییم که انسان ها را به آسایش می رسانی.
اون همسنگر قدیمی مان عنوان کرد که امور گدایان و دست فروش ها ی مترو و بی آرتی و خیابان ها را برنامه ریزی مناسبی کردی و همانند چراغ های چهار راه ها زمانبندی نموده ای و هرکس باید در ساعت خاصی و در محل انتخاب شده حضور داشته باشد واقعا تو باید در امور کلان برنامه ریزی و بودجه ریزی بکار گرفته شود ، برای اطلاع عرض می کنم که تعدادی از این گدایان و دست فروش ها مثل سایرین هنوز نسبت به پوشیدن لباس های تمیز و اطو کشیده عادت نکرده اند نیاز است آنها را در مرحله اول تذکر بدهی در غیر اینصورت می توانی از رفتن به مرخصی منعشان کنی تا شخصیت اجتماعی مان لکه دار نشودو تولید ناخالصمان پایین نیاید.
من هدفم راهنمایی نیست تو خود راهنمایی ولی من باب افاضه فضل عرض کردم ، همین صداقت تو باعث شیفتگی من شده چون مثل بعضی ها طوری حرف نمی زنی که مجبور به ارسال تاییدیه و تکذیبیه بشوی و یا بهانه های سیاسی بر انجام نشدن یک سری از امور بتراشی و نان سفره ما را با سیاست قاتوق نمی کنی ولی این را مد نظر داشته باش که چند جمله کلیدی از مسایل سیاسی را یاد بگیر و در موبایلت ذخیره کن تا در زمان های ضروری بتوانی از آنها به عنوان عملیات روانی برای رهایی از پاسخ دهی استفاده کنی .
نوشته بودی بازار ارز و طلا در امور تو تاثیری نداشته که خوشحال شدم که توانسته ای به نحوی نقب زنی کنی که دلار و ارز مورد نیازت برابر روش به قیمت دولتی آماده شود و به قیمت آزاد به فروشی و سکه هاییی که به عنوان هدیه تهیه می کنی با همان قیمت بازار آزاد باشد و سکه هایی که می خری با قیمت واقعی . خوب توانستی سال ها با کارهای روانی این موضوع را مدیریت کنی ولی حواست باشد این عملیات ها زمان مصرفشان به پایان رسیده و در حال حاضر پاسخگو نیستند ، هرکس اعتراضی نمود بگو مصالح اینگونه ایجاب می کند و ازگفتن دلایل بنا به مصالح پرهیز کن . بدان که کسی جرات سوال نخواهد داشت.چند مطلب عمومی را برای مشغول کردن اذهان برایت می فرستم تا در دم دستت باشد بیشتر در ارایه مطالب حول این محورها به چرخ: ترافیک تهران واقعا معضل بزرگی است و طرح هایی برایش داریم ، الودگی هوای شهر های بزرگ به حد قابل توجهی رسیده و باید دعا کنید بادی بیاید، بازار بورس از رشد خوبی برخوردبود یادت باشد در در دادن آمار و اطلاعات هیچ موقع به تاریخ خاصی اشاره نکن، مترو نیاز به واکن های جدید دارد، دانشگاه آزاد چنان است و چنین ،ادامه اتوبان امام علی ترافیک را سبکتر خواهد کرد، حجاب در کشور نیاز به بازنگری دارد،در سمینار فلان در این رابطه نشست خواهیم داشت ، ماشین های هوو مشکل دارند ، لنت ترمز ها آزبست دارندودر هر چند از کلماتت بعضی از کشورهای جهان یکم را هم مقصر جلوه بده تا نگویند وابسته ای یا تو مدیریت نداری ، جو را بسنج ببین چه چیزی را علاقمند هستند سریع یک پوین غیر عملی برایشان وعده بده از کجا معلوم در جلسه بعدی کسی حواسش به این وعده باشد و در صورت سوال نیز می توانی حریف ات را مقصر جلوه بدهی که هم فال است و هم تماشا.
زیاد وقتت را گرفتم و فرصت پرسیدن حال و احوال عیالات نشد ولی همینکه نوشته بودی هریک از بستگان را در جایی سازماندهی کردی و یک مشاور متخصص برایشان گذاشته ای خوشحال شدم ولی از گذاشتن مشاور متخصص متعجب شدم چون با ایده اقتصادی و سیاسی مغایرت دارد و لازم است یک اطلاعاتی برایم بدهی ، همین بستگان غیر متخصص را به همراه چند تن از ... را برای مطالعات مختلف به مسافرت چند روزه به کشور های همجوار و یا آنتالیا بفرست خود بخود ایچاد اطمینان در طرفین معامله می کند و کلاس دارد.هدیه های مخصوص به منشی های زیبایتان تقدیم کنید و به خانواده هم سلام برسان منتظر نامه ات هستم.
تنها یک سفارش برادرانه : در کارهایت از ولایت و رهبری و شهدا خرج نکن هرچند که خیلی سخت است و ولایت شعارنیز مباش .پایبندی به همین یک سفارش می تواند عامل ادامه دوستی منو تو باشد و راه نجات هر دویمان. این پیوند را سست نکن.
مقداری سلام به گرمی آفتاب بعد از ظهر جنوب را همراه چل چراغ شبهای کویردر جعبه مهمات شکسته برایت میفرستم تا زحمت بسته بندی و حمل آنها را تحمل کنم باشد که مقبول دوست باشد.
دوست داشتم کلماتی در مورد نخل هایتان بنویسم ولی رسای قلم نداشتم پس مزاح را در پیش گرفتم باشد که سرحال بیاییم .میدانی نخل ها اگرنبودند هزینه جنگ زیاد تر می شد چون صدام تیر برق ها راهدف می گرفت وسیمان گران می شد؛ دیده بان های خودی باید نردبان می خریدند،تعریفی برای ایستاده مردن پیدا نمی شد یا جیره بندی می شد .برای ساخت سنگر چوب خریداری می شدو موش خرماها به کشورهای دیگر مهاجرت می فرمودند . هزینه جاروی تبریز در جنوب به چند میلیون می رسید و فرش و موکت کمیاب می شد . نمایشگاه ها؛ نخل مصنوعی وارداتی ازچین می اوردن و نخل کاران جنوب مستاصل.در ماه رمضان دنبال خرمای وارداتی می گشتیم و روزه دچار اشکال می شد وگاوهایمان هم باید تفاله خرمای خارجی میل می فرمودند و قیافه اروپا رفته و روشنفکر بخود می گرفتند ودیگر حرف آدمها ی خودی را نمی فهمیدند و مجبور می شدیم دیلمانج استخدام کنیم تا آنها را در مسافرت های خارجی همراهی کنند وبدتر از همه به فکر رفع بیماری های کشاورزی نباشیم .به راهیان نور چگونه اسباب بازی های ساخته شده از چوب خرما می فروختیم و برای جلب توجه توریست ها و رفاه حال ساکنین باید مراکز تولیدی می ساختیم و هزینه ملی را در آنجا تحت عنوان قدر شناسی هزینه می کردیم و.....ازهمه بدتر باید دنبال خسارت جنگی میرفتیم که خود به خود زحمت است یا اینکه برای مردم محلی به جز فوتبال کار دیگری پیش بینی می کردیم .پس قدر نخل را بدان ویک شاخه خشک شده را حتما در آستانه درب ورودی خانه آویزان کن رافع صد بلاست.
بنام آنکه قصه های قران را برای عبرت انسان ها نازل نمود.
سلام بر تو دوست دوران جوانی ام که هنوز فراموشمان نکرده ای. انشا الله سرحال و قبراق پیگیر امورات زندگی هستی و در کنار خانواده خوش. یاد خاطرات کرده بودی و احساس کردم قصد داری افسانه هایی را باز سازی کنی یا اینکه تصمیم به کاری داری و یک احتمال هم دادم که ممکن است.... شده باشی. به هر حال مطالبی در یادداشت ها ی پراکنده پیدا کرده ام باشد که به کار آید . راستی به یاد داری که در خیابان شهید دستغیب با هم بودیم و اصرار کردی تا یکدست لباس خاکی تهیه و چند بسته سیگار آزادی در کیف به راه آهن برویم و زمانی به خود آمدیم که بلند گوهای راه آهن اهواز اعلام کرد : ایستگاه پایانی است ؛ همه پیاده شوند و همزمان صدای آژیر قرمز به گوش رسید و صدا پیچید که پناه بگیرید.
آری آن روز در ایستگاه پایانی نبودیم بلکه تازه ایستگاه مبدا بود که باید شروع به حرکت می کردیم . ساعتی نگذشته بود که راننده مینی بوس گفت جلوتر نمی رم چون از ایستگاه دارخوین شادگان به بعد هم آب گرفتگی است و هم خود رو های شخصی مجاز به تردد نیستند و اگر هم بروم امکان رسیدن به مقصد نیست .
در صورتی که ما تا زه قدم در راه گذاشته بودیم و به اجبار به همراه سایرین پیاده حرکت کردیم و تازه بوی باروت و صدای انفجار به همراه فریاد های عاشقانه یا حسین را می شنیدیم و احساس می کردیم و پوتین های واکس زده و براق دیگر رنگ خاک بودند و لباس های اطو کشیده شوره می بستند وهرجا نگاه می کردی دکل های برق با سیم های بریده درکنار تانک و نفر بری سوخته افتاده بودند و فقط زمانی که ماسه های داغ به وسیله باد به صورت می خورد و صورت سفید کم ریش و کرم مالی شده را همانند نان لواش تازه برشته و تاول زده می کرد روی از آنهابرمی گردانیم و اشک های کریه و خنده باهم سرازیر می شدند و غرورهای جوانی تبدیل به آگاهی های جوانی می شد.
راستی هنوز پل بهمنشیر و ایستگاه 7 و سید عباس را که فراموش نکرده ای ؟ زیر تیغ نخل ها غلتیدن و راه رفتن و گفتن آخ واخ .دنبال مین گشتن و خنثی کردن آنها به خصوص مین های ضد تانک و التماس از فرمانده که جناب مقداری فتیله و چاشنی لازم داریم و مقداری هم حضور شما را می خواهیم مخلوط کنیم ( صدای خنده همه می آمد) به خدا از صبح رفتیم سمت خرمشهر پیرمان در آمده تا این تی ان تی ها وسی 4 را تهیه کنیم و بیاوریم برای تمرین خرج گذاری وآتش بازی . بنده خدا می گفت: حضور ما هنوز به درد می خورد ؛ننم گفته لازمش دارم . دورباره التماس که به جان خودمان آقا فتیله را به خاطر شما دراز تر می گیریم و برایتان جان پناه می سازیم و او پاسخ می داد: از دست شما تبعیدی ها چه کنم بریم بریم ،محاسبات دقیق باشد خرج گذاری بر اساس محاسبات باشد اگر دراز شدید همدیگر را حلال کنید من نیاز به حلالیت شما دارم نه حلالیت شما. اگر مردی اون ستون های بتنی و لوله های فولادی را هدف قرار دهید و زمان را به حدی پیش بینی کنید که امکان خروج از نفوذ را داشته باشید؛ گردن شکسته مگه تو خونه خالت خرج گذاری می کنی ؟ در منطقه امن هم باید جوری عمل کنی که احساس کنی در منطقه نفوذ( دشمن) هستی .
یادت است با علامت دست اعلام خبر می کردیم که الفرار . صدای زیبای انفجار را همزمان می کردیم با صدای انفجار اثابت گلوله های بعثی به زمین . شب در سنگر چه خوش بودیم (پختن غذای محلی ترک و کرد و لر وبلوچ و غذای ای برادر . ورود فرمانده و بالش بازی و پاره شدن پتوی درب سنگر و بالشت ها و بیدار بودن تا صبح و اینکه صدا امینی بلند می شد بدو بدو وقت نمازه صبحه وتازه می فهمیدیم که وقت آموزش برای عملیات شب آینده است).
ورود کاروان یزد در جزیره مینو موقع عصر گاهی چه خوشحال بودیم که خدایا آدم هم دیدیم ولی بکوب بکوب عراق نگذاشت بیشتر با آنها باشیم چون لباس های آنها نیز همرنگ لباس های ما شده بود به هم نگاه می کردیم که بابا ایول به همت این پیر مردان. راستی می دانی چرا هیچ موقع از عملیات تخریب دکل های ارتباطی عراق به دوستان حرفی نزدیم و داوودی موج گرفتگی خود را به خنده گذراند تا آسیب های آنجنانی دید ؛ زخمی شدن فرخی هم داستانی شده بود.همه و همه باید در بین ما و فرمانده و ستاد می ماند و بازگو نمی شد؟ وای ؛ صحبت های جراح بیمارستان طالقانی همه را روده بر کرده بود و خود فرخی هم ریسه می رفت و بعد می گفت آخ وای .
سخنرانی نماز جماعت مغرب در سنگر چه شخنرانی بود به ویژه زمانی که سخنران از سنگر فرار کرد و بچه ها دربیابان دنبالش بودند که برگردانند ؛ میدانم که عملکرد امیری در روز چهارشنبه سوری فراموشمان نخواهد شد و فحش ها و حرکات نریم موسی با زبان عربی به دوستان دشمنان وطن از روی خاکریز به طور واضح شنیده می شود . چه رشوه هایی نریم موسی می گرفت : ببین اگر چند مشت پسته ندین یک توپ 106 از کنار سنگرتان میزنم و می روم .وای از آن روزی که پسته نبود و آقا دو گلوله به سمت عراق پرتاب می کرد و از محل دور می شد و بچه های سنگر تا صبح بیدار می ماندند. ترکش خوردن لباس های امیری روی طناب و جریان ملا نصرالدین هم واقعا خنده دار بود و روز آخر امیری روی خاک و شروع عند ربهم ... اوچه باصفا بود . بچه همدانی کی بود؟ اسمش فراموشم شده با آن هیکل قوی ؛ عکسش را دارم ولی .... از داوودی خبر داری چی شد سر بچه هاش چه آمد ؟ خیلی بی معرفتیم قبول داری؟
پل نو و پل مارد وشلمجه و گمرک برای خود؛ بچه محل هایی داشتند ولی چی شده بود که هر کس می آمد آنجا احساس غربت نمی کردو خود را بچه همانجا می دانست .به قول اون بنده خدا همانکه شبها با ماسک ضد شیمیایی می خوابید: (اخوی آخه شلمچه مسیر ورود امام رضا ع بود و معراج خیل شهدا وگلوگاه عملیاتی ).
ماهشهر و کمپ های الف ب و گرمای مطلوب و سواری بر محل بار کمپرسی ها در مسیر ماهشهر و خرمشهر چه زیبا بود . چفیه در روی صورت فقط محافظ ماسه های درشت بود و مثال الک بر رخ گرفتن را تداعی میکرد .حمام آبادان با آن پیر مرد خوش برخورد و بازار و تغار ماست لاین احمد آباد وجلو شهرداری و بیمارستان و مخابرات آبادان امروز برای خود محلی تازه ساز شده اند ولی حیف ماپیر و کهنه تر شده ایم و مردان گرینفی ( فیلم اخراجی ها) شروع به تاختن کرده اند و خود را تک تیراندازان آن روزگار جا می زنندبه نحوی که هیچ مویی لای درزحرفشان نمی رود.حتی به افسانه های خارج کردن چند عکس و مقداری لباس و فرش وکپسول های گاز و آیینه شکسته از زیر آوار خانه های خرمشهر اشاره می کنند و خوردن چایی در ایستگاه حسینی و سایر ایستگاه های صلواتی را فوز عظیم تبلیغ می کنند .دراستخر و سونا و جکوزی هرچه نگاه میکنی نقصی در آنها نمی بینی ولی در صد جانبازی ها و داستان پردازی های آنها به حدی است که انسان شرمنده می شود چرا این حوادث جنگی را دیگران مشاهده نکرده اند.
یادت می آید وقتی بعد از چند ماه قصد خانه کردیم دیدی در قطار چه وضعیتی داشتیم از شنیدن صدای زن و بچه وحشت زده و تبدار شده بودیم ودر ایستگاه تهران تصمیم به برگشت بعدی گرفتیم.میدانی احساس می کنم مرا سرکار کذاشتی ؛ از کجا فهمیدی که من قصه های شنیده شده را می تولنم بازگو کنم چون تمام این ها را خودت به من تعریف کرده ای ولی امروز میخواهی برایت قصه گویی کنم یا اینکه قصد گرفتن تست هوش از من داری ؟ من تسلیمم و دارای هوش پایین؛ دست از سرما بردار و رضه خوان دیگری دعوت کن. من از 6ماهه اول حضور در چنوب و به خصوص از والفجر مقدماتی چیزی نخواهم گفت . همین قدر هم زیاد شد. عهد کرده بودیم اینگونه باشد.سلام مرا به خانواده ات برسان و ازطرف من احوال پرس باش.بیک بابا
آرایشگاه آقای علی شعبانی محل گفت و شنود اخبار محلی بود و قبلا گفتیم که این مرد از مردان خدا بود و کاردان و خیر خواه ، ضمن کشاورزی به آرایشگری هم می پرداخت و با دو صندلی چوبی دیوار چسب و یک صندلی نیمه متحرک برای اصلاح و یک لاستیک مخصوص تیز کردن تیغ اصلاح و تعدادی قیچی و ماشین اصلاح مکانیکی و آن پوستر چسبیده شده در کنار آینه از شهر ایران شهر و جاروب و خاک اندازی برای نظافت محل و یک چراغ خوراک پزی کوچک برای کرم کردن آب برای اصلاح ،مغازه ی نظیفی داشت و در تابستان بعد از آب پاشی خیلی خنک می شد.
یادم نمی آید با بچه ها درشتی کرده باشد یا پول همراه نداشتند ومی گفتند پدرمان می آید و حساب می کند بد رفتاری کند بلکه بدون توقع اصلاح را انجام می داد . در عروسی ها هم که جایگاه ایشان به عنوان آرایشگر دامادها ویژه بود. من در دوران کودکی آرزو می کردم جای او باشم ایشان بعد از برگشت از زیارت امام رضا ع به هر دلیلی آرایشگری را ترک کرد و صرفا به کشاورزی پرداخت و مغازه تبدیل شد به محل بستن جاروب
کفش های باغبانی و عادی بیشتر به صورت ناپلونی امروزی بود(چارق) و از چرم دوخته می شدو سایر کفش ها نیز اگر گالش نبودند و کفش مدل امروزی و چرمی بودند، نیاز به تعمیر داشت و این کار توسط مومن خدایی بنام قاسم عشرتی انجام می شد در واقع اکثر ساکنین در ایام عید و اول بهار و اول زمستان نیازمند او بودند تا کفش را وصله وپینه کند بعد ها مدیریت حمام را به عهده داشت ، وقتی پیرمردان بیکار بودند دایم کنار بساط او می نشستند و کفش دوختن او را تماشا می کردند و زمانی که مدیریت حمام را به عهده گرفت آتش دان حمام را مدتی با لاستیک کهنه گرم می کرد تا مازوت آماده بهره برداری شود و شعله ور .
هر چند این مرد زحمت کش بزرگواربه همراه همسر محترمه اش این محل را مدتی اداره می کرد برای اولین بار برای زیبایی محل رخت کن از مشمع های رنگی (آبی و قرمز ) استفاده کردند .
-بی تعارفان
بی آلایشی و بدون تعارف بودن و نداشتن حسادت در بین مردم آن روزگار زمانی نمود پیدا می کرد که در منزل برای مصرف ماهیانه نان می پختند و به اکثر همسایه ها نان تازه می فرستاند یا موقع چیدن میوه ها ی درختی و بوته ای، با این که اکثر دارای باغ بودند ولی مقداری به نام نوبرانه یا چینش بهاری یا پاییزی به رهگزران مسیر باغات و همسایگان خانه تحفه می دادند .در این ارتباط نمی توان خانواده ای را به عنوان شاخص مطرح کرد چون همه اینگونه بودند ولی به عنوان نمونه مرحوم عبدالرحیم طربخواه بود که سبد کوچکی داشت که ظهر و عصر موقع برگشتن از باغ داخل آن را پر میوه می کرد و روی آن را با برگ مو تزیین می نمود و در مسیر عبور خود هیچ کودک و نوجوان و پیری را از محتویات آن بی نصیب نمی کرد نمی دانم چه برکت خداوندی در آن بود که محتویات آن تمام نمی شد و باغش نیز مثل سایر باغات همیشه آباد و سرسبز بود بگذر یم از اینکه امروزه تمام باغات به دلیل کمبود آب زراعی به زمین های بایر تبدیل شده اند. خداوند به ابدیت رفتگان این روایت را با انبیا و اولیا محشور و زندگان را عاقبت به خیر و موفق به دارد.
کربلایی احد چاووشی هم با آن اولاغ کوچک خود وقتی از صحرا برمی گشت بعد از پیاده کردن بار ، روی سکوی جلوی درشان می نشست وبا رهگذران سلام و علیک می کرد نوه هایش را جمع می کرد دورش و خوش می گذراند مورد احترام طایفه و اهل محل بود در سمت شرقی داخل مسجد می نشست و نظم دهنده امور کودکان وجوانان بود . وقتی به کسی تذکر می داد یا دستور ی صادر می کرد تا نظم مسجد برقرار باشد و بعضا نیز روحانی بالای منبر می گفت کربلا احمد عمو یک تذکری بدهید ، همه ساکت می شدند و نظم تا پایان جلسه برقرار . پدر ها از اینکه فرزندشان توسط وی مورد تذکر قرار گرفته بودند ناراحت نمی شدند ، مسافرت هایی هم به تبریز می کرد وبعد از چند روز شیرینی های شکلاتی همراه می آورد ، وقتی پشت بام می رفتیم وچیزی به امانت یا تحفه بین دو خانواده رد وبدل می شد سفارش به مراقبت از احتمال سقوط از بلندی می داد ، شبهای چهارشنبه سوری که معمولا سه شب در پشت بام ها آتش روشن می کردیم می آمد و ضمن مراقبت از بچه های هردو خانواده ، مواظب بود تا اتش سوزی به وجود نیاید مرد فهیمی بود چون تا زمانی که او در پشت بام بود خانم ها از پریدن روی آتش خود داری می کردند ولی وقتی اطمینان از ایمنی کار پیدا می کرد پشت بام را ترک می کرد تا زنان و دختران نیز به بازی و تفریح به پردازند.در اول بهار تمام شرکایی که از یک مسیر( جوب) آب آبیاری به باغات میرساندند را جمع می کرد تا برای بهره وری بیشتر و جلوگیری از پرت آّ ب، همه در یک روز مناطق مشخص شده را لایروبی کنند. بیک بابا
محمد حسین عمو یک شیرینی قلمی یا شیرنی شمشیری بده یک پنجاه دیناری روی ترازو می انداختم و با تصور اینکه بهترین خرید را کرده ام در کوچه مشغول لیسیدن آن می شدم بعضی از روزها نیز یک شیشه یک لیتری سبز رنگ می بردم و به مبلغ یک ریال (یک لیتر) نفت می خریدم .میدانی این اختلاف مزه و بو از کجا بود . حاج محمد حسین ساعی که صاحب مغازه در همسایگی بود ماهی یک بشگه نفت خریداری می کرد و توسط یک درشکه اسبی از شبستر می آورد و در جلو مغازه میگذاشت و آن را با ظرف های اندازه گیری یک لیتری می فروخت وقتی بشکه بر اثر افتادن از درشکه سوراخ می شد با استفاده از خرما سوراخ های آن را می گرفت ،همه چیز در مغازه داشت از جان آدمیزاد تا شیر مرغ ، به بچه ها سیگار و توتون نمی فروخت . سیکار آن روزگار یکی فتیله پیج ها بودند و توتون و کاغذ آنها جداگانه فروخته می شد و سیگار مدرنی آمده بود به نام اشنوویژه و بعدها سیگار هما چهل تایی و سیگار زر، خرما و کشمش و انواع مایحتاج پخت و پز در آن مغازه یافت می شددر زمستان ها دوتا کرسی داشتند یکی برای خانه و یکی برای مغازه و به نحوی کرسی مغازه تنظیم شده بود که امکان استفاده مشتری را کاملا از بین برده بودو فقط یک طرف آن قابل استفاده برای خودش بود،به کشاورزی هم می پرداخت و در ساعاتی که دانش آموزان تردد داشتند مغازه را صبح باز می کرد و بعدمغازه را بسته و به امورات می رسید. در صورت ضرورت همسرش جنسی را وزن می کرد و تحویل می داد و می گفت وقتی خودش آمد حساب کن،سکوی جلو مغازه محل تجمع عصر گاهی پیرمردان محل بود و صحبت های مختلف وبعضا نیز کودکان در جلو مغازه بازی های محلی ( قندوم قندوم ، گیزلن قاچ، بش داش ،جولیا آدی ، پیل دسته ،آشیق اوینما ،تک قیشلی) را انجام میدادند و اگر دعوایی پیش می آمد بزرگان بچه ها را راهنمایی می کردند. جالب روزی بود که بعضی از این بازی ها روی سکو ی مغازه هنگام نبود صاحب مغازه اتفاق می افتاد و منجر به کنده شدن سکو می شد حاجی می آمد و بازجویی را شروع می کرد که چه کسانی اینجا را کنده اند؟ دیگر چیزی برایشان نخواهم فروخت ،مجبورم بیایم در خانه شان و به پدر و مادرشان سفارش کنم ، بروید جلو خانه خودتان بازی کنید.
.حساب دفتری حاجی به نحوی بود که همه کس حتی دانش آموزان قادر به خواندن آن نبودند چون با استفاده ازحروف بازاری قدیم برای نوشتن استفاده می کرد ولی از نظر حساب و کتاب آدم حسابگر و سالمی بود.خواندن داستان و قصه در شب نشینی ها را من در منزل آنها دیدم و تعریف خاطرات مسافرتی نیز بعد ها به داستان ها و قصه ها اضافه شده بود .
درخت انجیری هم در حیاط خانه داشتند که مردم از شیره برگ آن برای درمان بعضی از بیماری های پوستی استفا ده می کردند، زیبا ترین خاطرات مربوط به ایام عاشورا بود که صبح زود می رفتیم خانه آنها تا به لباس پوشیدن شمر تماشا کنیم ( البسه و تجهیزات شمر در منزل آنها نگهداری می شد)و همزمان شربت تخم ریحانی بخوریم و لی گریه زنان در محوطه حیاط ، حتی خود کسی را که به عنوان شمر لباس می پوشید( خدا بیامرز تقی عمو اوغلی) را هم به گریه وا می داشت وقتی با سلام و صلوات و ناله های جانسوز شمر از خانه خارج می شد به سمت گورستان روستا می رفت تا سرپرستی اسراء را که بیشتر زنان و کودکان بودند وچادر و مقنعه مشکی سر کرده و تخته سه گوشی را به عنوان غل و زنجیر به گردن آویزان کرده بودند به عهده بگیرد مدتی نیز آقا ی رضا کرم زاده این مسئولیت را عهده بود. همگی با عاشوراییان محشور باشند.
مشهدی سوره معروف به وایقانی (نامادری باباپورها)، خانمی با ادب کامل ، حافظ قران و احادیث ، پر حوصله و مهربان با همه ، به عنوان همسایه نمی شود او را معرفی کرد بلکه او را همخانه باید کفت که هر جا می رفت ومی نشست حامل برکات بود و بس . حافظه او به نحوی بود که وقتی از مسجد برمی گشت تمام مطالب را مو به مو تعریف می کرد ، در صحبت هایش بیهوده گویی نبود و در هر فرصتی اقدام به اصلاح قرایت حمد و سوره خانم ها و بجه می کرد و آموزش قران ، نماز ، اصول دین و فروع دین می داد. مورد احترام تمامی همسایگان ، در امور خیر پیشتاز بودو با هر کسی مصاحبت می نمود واقعا یک آرامش خاصی به مخاطب خود منتقل می نمود.همسرش ( استاد ابوالحسن)در مغازه ای که در کنار درب منزلش بود قاشق چوبی ، پارو ، جغجغه کودکانه از چوب می تراشید و ناصح خوبی بود. یادش به خیر مرحوم باباپور فرزند آنها مردی بود اهل کار و کاردان ، در جلسات قرانی که شبهای زمستان در مسجد برگذار می شد تحت نام مقابله؛ آموزش قران می داد و از روی بخاری چوبی که بر اثر حرارت رنکی متمایل به زنگ زدگی پیدا کرده بود با استفاده از کچ کلمات قرانی را هجی می نمود و آموزش می داد. در ایام محرم مداحی می کرد . در اول سال نو یک کیسه چرمی در همان مغازه پدری اش برایم می دوخت تا عیدی های خودم را پس انداز کنم . او بانی تعدادی زیادی ساختمان جدید الساخت در روستا بود.از یاد گارهای او هلالی های مسجد بود که در آن روزگار معماران شهری هزینه های گزافی برای ساختن آنها خواسته بودند ولی وی با اندک هزینه ای هلالی ها ( طاق دیس ها) را به شکل سابق ساخت . فردی متدین بود. از بزرگان شنیده ام که وقتی ژاندارمی برای سربازی بردن وی به مغازه اش مراجعه می کند ضمن قدرت نمایی در خواست رشوه نیز می کند که آقای بابا پور وی را با مشتی بر زمین می اندازد و سلاح ژاندارم را به کمک دیگران از دستش می گیرد و با وصاطت دیگران سلاح را برگردانده و این امر باعث می شود مدتها ژاندارم ها در محل حضور نداشته باشند. قران شافی این مرحومین.
وقتی در خانه یکی از همسایه ها صدای فریاد کودکی بلند می شد و صدا به گوش رخساره خانم همسر سید بزرگوار می رسید به هر نحوی بود این خانم مهربان در آنجا حاضر می شد و با ضامن شدن و سپردن تعهد از سوی کودکان ، دعوای والدین با فرزندان را خاتمه می داد و عنوان می کرد که دخترم یا پسرم چون من ضامن شده ام آبرویم را نبری و دوباره مرتکب خطا نشوی . او زن متحمل و صبوری بود و از تخصصهای او می توان به شکاندن بادام و مغز کردن آنها به وسیله میله های آهنی مخصوص( چکش مانند) در شبهای پاییزی ، انجام فرایض دینی بویزه نماز در اولین وقت ، پایبندی به صیغه خواهری با هرکدام از خانم ها که منعقد می کرد و فرار از غیبت در مورد خواهران صیغه ای خود ، تحمل شداید مختلف و صداقت گفتارش از هر چیزی زیبا تر می نمود. همسایگان را همچون خانواده خود دوست می داشت. رحمت خداوندی بر همه آنان باد وضمانت بهشت بر صفا و ایمان از سوی آن رحیم
تازه از گرمی هوا کاسته شده بود و مصاحبت سید عزیز گل انداخته بود که همسایه دیگر (کربلایی مصیب با همسرش نوش آفرین ) به جمع نشسته در سایه جلودرب خانه اضافه می شدند و گفت و شنود های بزرگان گل می انداخت و تعریف از وضعیت کشاورزی و سربراه نبودن الاغ مشکی و مسافرت به تبریز شروع می شد و با آمدن زلیخا باجی معروف به حاجی اقا (مادر جلالی ها)،حضور آقایان باید کمرنگ تر می شد چون موقع رسیدگی به امورات دام بود. جمع تبدیل به جمع زنانه می شد خوشبختانه تا زمانی که صحبت ها به مطالب خاص زنانه نرسیده بو د ما را کودک فرض می کردند ولی وقتی چانل مطالب عوض می شد به هر نحوی باید از صحنه خارجمان می کردند.
حاج آقا واقعا خانم با علم و دنیا دیده ای بود مرتب داروی قرمز رنگی به چشمهای خود می ریخت و با آن سن پیری و قد خمیده تمام امور خود را انجام میداد و مدیریت زنان خانه دار محل را به خوبی مدیریت و نصایح خوبی را برای صیانت خانواده و سازش با همسرانشان به حاضران می گفت و ساختن گلهای تزیینی آن زمان را ( تزیین پوست گردو به وسیله کاغذ رنگی و سریش و ساختن درختچه و دسته گل مصنوعی و...)به آنها یا د می داد. برای کودکان نیز همانند دایه ای مهربان بود ضمن اینکه مورد احترام همسایگان بود از سوی بستگانش که در محله دیزه بودند مورد تکریم قرار می گرفت ، در عروسی ها مشاور خانواده ها بود و در عزاداری ها عامل آرامش و تسلی انها.هنگام عصر گاهی که می شد سوال می کرد شام درست کرده اید که شب شوهرتان آمد کرسنه نماند. و خانم ها جواب می دادند بلی شام رو منقل است یا روی اجاق و یا اینکه یکباره می گفتند داش باشیما ایندی کیشی گلر هله شام یوخدی. دینه دو قاج.
زیبا بود همسایگی با برادران نقابی( مشهدی عباس و کربلایی رضا) هر دو مرد خدا یکی بیشتر در روستا و کار کشاورزی و دیگری بیشتر در تهران و کار غذا خوری ودر محل به کشاورزی مشغول بودند مشهدی عباس در مسجد به آموزش قران در شبهای مقابله ( قران خوانی) هم مشغول بود و این دو خانواده مورد احترام همسایه ها. شبها که برای شب نشینی به خانه کربلایی رضا نقابی می رفتیم ، همسر پر حوصله و با سلیقه و مهربانش بعد از پذیرایی ، صحبت های شیرینی را آغاز می کرد و بیشتر کلمات و جملات او همراه بود با شکر کزاری و سفارش به صبر. چون ساعت خاموش شدن برق های محل مشخص بود او از قبل چراغ گرد سوز را آماده می کرد تا میهمان معذب نشود و از خوردن تنقلات شبانه دست برندارد. آین میهمان نوازی و بخشندگی از خصایل این خانم محترمه و همسر بزرگوارش بود. حضور خانمی محترم دیگر ی بنام فاطمه سلطان که مسن بود و یک از کار های او حجامت در ایام خاص سال بود گرمی مجلس را بیشتر و صحبت ها را داغتر می کرد.
42-خانواده دمادم
وقتی از خانه بیرون می آمدی اولین همسایه که ملاقات می کردی سیدی بود جلیل الشان و خوش سیما(کربلایی سید جواد دمادم) با آن کلاه مخصوص و کت بلند . لذت می بردی از مصاحبت او و دنیا را زیباتر از آنجه بود می دیدی. دارای پاکی نفس خاص ، اذکاری که برای رفع بیمارها و مشکلات می خواند و دربافتن ریسمان از پشم بز مهارت خاصی داشت ،هنوز هم زیبایی چهره اش با آن محاسن گرد بر خاطرم است . آن علم سبز با چوب خیزران که در ایام محرم به همراه داشت و در جلو منبر مسجد بند های آخر سینه زنی را می گفت (کربلاده کاش سو اولایدیم ...) و در جلو دسته سینه زنی حرکت می کرد. در غیر محرم پیشاپیش زایرین خانه خدا و عتبات عالیات محکم راه می رفت و چاوشی می خواند و با اتمام هر بیت از اشعار همه حاضران صلوات می فرستاند. موقع بارش های خسارت بار در جلو درب منزل صدای اذان و استغاثه او بلند می شد، در شبهای بلند زمستان هنگام شب نشینی در کنار چراغ نفتی کوچک با در دست داشتن چوب کوچکی داستان ها می گفت . شب چره که عبارت بود از سنجد و مغز بادام و گردو و زال زالک می خوردیم و به خاطر اینکه موقع رفت به خانه راحت تر باشیم و ما را به بغل بگیرند خود را در زیر لحاف کرسی به خواب می زدیم . کرامات عجیبه ای که از این سید بزرگوار دیده و شنیده ام ولی به دلیل نداشتن مجوز از اظهار آنها معذورم. به مزاح می فرمود موقع کار کردن من پیرم و تو بچه موقع خوردن من شیرم و تو شیر بچه.خدایش با رسوالله (ص) محشور فرماید.
هرکدام از این افراد را شناختی یک آفرین داری(سید چواد دمادم-میرزا محمد دلالت-یداله طربخواه-رضا کرم زاده-محمد حسین ظریفی-رستمعلی نقابی-فتح اله فروع الدینی-قدرت اله وجدانی سرابی-اسماعیل رسول زاده-محمد باقر باباپور-صمد جبارلویی-اصغر کرم زاده-اکبر طالبی-عباس ترابی-اصغر یوسفلویی-حسین لطیفی-رستمعلی پور عبداله-احد ترابی و...(اگر تصاویر مشابه داشتی در وبلاک ارایه کن) محل :داخل مسجد
با استفاده از یک لوله آب 30 سانتی که یک طرف آن بوسیله چکش کاملا مسدود و خمیده شده و در فاصله دو سانتی ته آن بک سوراخ یک یا دو میلی متری تعبیه کن، یک کنده درخت که قابل جابجایی باشد ، مقداری تسمه فلزی و میخ ، مقداری باروت تجاری و یک سیم نیم متری که برسرش پارچه ای بسته شده ، یک کبریت، مقداری پارچه ،تعدادی سنگ کوچک و یک چوب 40 سانتی و مقداری پنبه. حالا لوله را با استفاده از تسمه و میخ به کنده درخت محکم کن ، از منطقه مسکونی خارج و یک قبر کهنه یا سه کنج دیوار باغی را پیدا کن تا کنده را به آن تکیه دهی . مقداری باروت داخل لوله بریز و بعد به اندازه سه سانت پارچه خشک به لوله به چپان ، با چوب کوچکت محکم کن ، باز مقداری سنگ کوجک روی پارچه بریز و مجدد مقداری پارچه مرطوب به لوله داخل و محکم کن. پنبه کوچکی به باروت ریز مخلوط کن حالا بگذار روی سوراخ لوله ، وکُنده را به دیوار تکیه بده و خروجی لوله را به سمت امنی بگذار ، پارچه سر سیم را آتش بزن و از فاصله امنی ، آتش را به فتیله پنبه ای نزدیک کن و به محض روشن شدن در جان پناهی پناه بگیر اگر درست کار کرده باشی صدای انفجار توپ شما باعث اعلام تحویل سال شده . مراقب باش قبل از تو رادیو و تلوزیون به خانه ها نیامده باشد که ارزش کار تو از بین برود ،حتما چند نفر از دوستان را همراه داشته باش ،اول عیدی برای خودت و خانواده ات و سایرین ایجاد خسارت نکن ،ببینم زنده ای پس عید ت مبارک ولی دیگر اینکار را نکن چون بازی خیلی خطرناکی است ، مامان برایت ازبازار هفت ترقه کاغذی خریده با اونا بازی کن. بیک بابا
هفت سنگ را بلدی ؟ لیس پس لیس را خوب کار کردی ، لی لی را استادی. احتمالا قاب بازی نکردی؟ اول سعی می کنی به همه سفارش بدهی که قاپ ( کشکک زانو) کوسفندی اگر در گوشت کیلو 5 تومانی پیدا کردند را بعد از خوردن آبگوشت جدا کرده ، برایت نگهدارند وقتی به 10 -15 تارسید میری سمت کوچه بچه هایی که دارای قاپ گوسفندی هستند را خبر می کنی ، یک دایره به قطر 2متر برروی زمین ترسیم می کنی . در مرکز آن یک خط نیم متری و به موازات آن 2 خط در بیرون دایره و با فاصله 50 سانتی . هرکدام به تعدا د مساوی قاپ گوسفندی را در کنار هم و بر روی خط وسط دایره می چینید. یکی از کشکک ها را که سنگین و خوش دست است یا قبلا دادی در قسمت فرو رفته آن سرب ریخته اند یا خودت قیر چسباندی را انتخاب می کنی ، دربین انگشتان دست راست یا چپ به شکل بشکن زدن می گیری، قاپ های داخل دایره را هدف گرفته و از روی خط بیرونی به طرف آنها شلیک می کنی . اگر در همان مرحله توانستی قاپی را از دایره بیرون کنی مال تواست. دوباره از محل افتادن قاپ خوش دست( ساقا) به طرف هدف ها شلیک میکنی اگر نتوانستی نوبت حریف است تا زمانی که قاپ های داخل دایره تمام شود باز ی ا دامه دارد . برنده کسی است که بیشترین قاپ را مالک شده باشد. خسته نباشی انگشتهایت درد گرفته و مادرت با چوپ جارو یا لنگه کفش بالا سرت ایستاده بهتره در بری.( روشهای دیگری هم دارد که خودت یاد می گیری)
بازی الک دولک: یک چوب 25 سانتی به قطر 4-5 سانتی ، یک چوب 70 سانتی با همان قطر پیدا کن ، دوسر چوب کوچک را با چاقو به شکل مداد به تراش تا قطر آن یک سانتی متر کمتر از خود چوب شود ،می توانی با دو روش استفاده کنی ،الف: چاله ای 10 سانتی در زمین چال و چوب کوچک را روی آن بگذار و با چوب بلند آن را پرتاب کن اگر تیم مقابل موفق شد چوب کوچک را قبل از افتادن به زمین بردار تو باختی در غیر این صورت نفر تیم مقابل باد آن را طوری به طرف چاله پرت کند که در فاصله کمتر از 70 سانتی چاله قرار گیرد در غیر اینصورت شما فاصله را با چوب اندازه گرفته و بعد با استفاده از همان چوب به نحوی بر طرفین چوب کوچک میزنی که از زمین بلند شده و همزمان تو مانند گلف بر آن بزنی تا فاصله از محل فاصله بگبرد این کار را سه مرحله می توانی انجام دهی و باز حریف آن را به طرف چاله پرتاب می کند و توهم به نحوی از نزدیک شدن آن به چاله جلوگیری . تای این عمل تکرار می شود تا به متراژها یا اندازه گیری های تعین شده ( 20-30-... چوب ) بررسی و آن موقع با استفاده از دست سه مرحله پیل را با چوب می زنی و یک فاصله طولانی از چاله می گیری و حریف باید به حالت زو کشان این فاصله را طی کند ب- شروع بازی با استفاده از پرتاب و زدن پیل است به شکل سرویس زدن پینگ پنگ و همان اعمال و روش های دیگر. خسته نباشی مادرت داره صدا می کنه برای شام.
به عنوان احترام به عزاداران حسینی و میهمان محسوب کردن آنان ،یک جارو و یک خاک انداز و یک آبپاش بر میداری ، به همراه بچه های همسایه از روز هشتم محرم کوچه خودتان را از هر گونه زباله ، نخاله و آشغال تمیز می کنی و مقداری آب می پاشی تا گرد و خاک نشه و گل آلود نیز نشود ، تا غروب عاشورا هر از گاهی مراقبت می کنی که کوچه کثیف نشود . خودت هم در هر کجا خواستی می توانی در هیات عزاداری شرکت کنی چون دستجات حسینی دنبال اسم و رسم تو نخواهند بود و می شود گفت که تنها کاری بود که با نیت خالصانه پیگیری کردی . خدا قبول کند.
دومی: ایکی گوندی دیغاسی انگه رکلی اولوب ، دارینیر بیزراد تاپا اونا وره درمان اولا.
دوروزه پسر بزرگش بیماره و بیهوش می شه ، میگرده چیزی پیدا کند و بده برای درمان
اولی : بالا بیر زره بره نوو سویننان توک بیر تپجکلی دنگیلیه ، قویسون قیبله طرفینه اولان کولیه یا دا آسون هاچیا ، بیرگون سونرا جینقرو قورشقادا ورسون ایشسون یاغجی اولار اینشاالله.
یک مقدار آب جاری برف و باران جدید توی گوزه کوچک درب دار در مسیر هواکش تنور که روبه قبله است بگذارد یا از چوب هفت شکل اویزان کند ، یکروز دیگر در فنجان لعاب دار بریزد و بخورد درست می شود انشاالله
جایگاه بزرگ درد سرهای بزرگ هم دارد،در مهریه و صحبت کلاه سرتان نگذارند، تمام شروط را در همان مجلس تمام کن، پایتان را اندازه لحافتان دراز کنید، خوشبخت باشند.
اولی : جانیم یانسون ، ایله قیزیشدوق که گونارتا اولدی هله پیش میش قویمامیشام ، ، اوشاقلارون ده دسی ایندی گلر قوالاقا گوتورر، سسین آتار باشینا .
خاک به سرم ، ازبس گرم صحبت شدیم ،ظهر شد هنوز غذا نپخته ام ، پدر بچه ها الان می آید و دادوبیدا میکند
آمدن دوره گردها تحت عنوان فروشنده سبزی و سیفی جات ، نمک،بساطی یا چرچی که اهل منطقه بودند یا فروش الک ، دایره، غربال که جزء عشایر( قراچیلار که در اصل همان کراچیلر که از نوادگان کراچی های هند بودند و از گذشته در مناطق آذربایجان سکونت داشتند) خود داستانها دارد.
وقتی سپاه بهداشت وارد روستا شد اولین دستورات او را بیاد دارم یکی در مورد وضعیت بهداشت حمام ، تغییر وضعیت خروجی آب چشمه و تقسیم آن در دو مسیر جداگانه ، سم پاشی بعضی از اماکن دامی بود فکر کنم نامش سرباز سلطانی بود، خانه انصافی نیز تشکیل شده بود که در واقع در روستا چندان موفقیتی نداشتند و مراجعات نیز کم بود،سال چهل و چهار بود که برق رسانی بعد از تیر گذاری و فروش حق عضویت توسط آقای محمود مرندی با استفاده از موتور برق انجام شد ، غروب بر قلم دوش برادرم بودم و اکثر مردم در کوچه ها ایستاده بودند تا روشن شدن اولین برق را در روستا تماشا کنند .
بعدا نیز این برق به شبکه سراسری متصل شده و گرد سوز ها ، زنبوری ها، هفتی ها و ... که نفتی بودند از رونق افتادند ولی بعد از نیمه شب دوباره مورد استفاده قرار می گرفتند چرا که برق ها از غروب تا نیمه شب روشن بودند.ولی اکثر مردم برنامه خود را با این وضعیت تنظیم کرده و امکانات برقی را نیز بر همین اساس تهیه کرده بودند. و لوله کشی آب نیز با همت مردم و همچنین تامین مقداری از هزینه با استفاده از فروش دیگ بزرگ گرمخانه حمام در سال هزار و سیصد و پنچاه بعد از فروش حق عضویت به خانه ها وصل شد لازم به توضیح است که با توجه به استقبال عمومی برای خرید انشعاب آب ، اقدام به نصب شیر برداشت عمومی در کوچه ها نشد.
کدخدا هم چندان برشی در روستای ما نداشت مگر اتفاق خاصی می افتاد و به عنوان میانجیگر وارد موضوع می شد و ژاندارم ها نیز یادم است سال های چهل و جهار یا پنج بود که برای سرباز گیری آمده بودند و بنده خدایی به سختی کلمات فارسی را به کار می برد و به آنها می گفت بوسیار اینجا تهرانه یعنی بسیار جوانهای اینجا در تهران اقامت دارند و ژاندرم نیز مطلب را دریافت نمی کرد.در مجموع می شد گفت در آن روزگاران نیز مردم روستا استقلال فکری خاصی داشتند و رو به توسعه بودند.
نیمه اول سال پنچم بود که به دبیرستان رضا خورشیدی نقل مکان شد و به دلیل تغییر سیستم تحصیلی به راهنمایی ،کلاس های راهنمایی در آنجا شروع شد مدرسه ای که آزمایشگاهی داشت و کادر آموزشی تغییر کرده بود ، تعدادی از کلاس ها به صورت مختلط بود و برای هر درسی معلمی جدا ( آقا و خانم) سر کلاش حاضر می شد، دیگر مثل دبستان مینو نبود که شاگردان فقط از هفت محله باشند بلکه شاگردان جدیدی از وایقان و نوجده هم به کلاس ها اضافه شده بود، سطح تحصیلی معلمین و رفتار های آنان فرق کرده بود،برنامه های دو هزار و پانصد ساله تشکیل می شد و بعضا والدین برای مسایلی به مدرسه دعوت می شدند،دختران و پسران مثل خواهر و برادر در کنار هم بودند هرچند که کوری خوانی هایی در کلاس بین این دو قشر وجود داشت ولی افکار منفی بین آنان واقعا در حد صفر بود و هنوز هم بعد از گذشت سالها از این کلاس ها دختران و پسران همکلاسی آن روزگار خیلی محترمانه با همدیگر سلام وعلیک دارند و احترام همدیگر را رعایت می کنند. دبیران آقا و خانم را هر کجا ببینند تکریم می کنند ،کادر تربیتی آن روزگار عبارت بودند از آقایان رستمعلی نقابی، حسین نقابی، محمد زاده ،میرزا محمد زاده،رسول زاده، میرزایی ، کبود،خانم ها جعفری ، رشدی،کلام الهی، ،مزین دیزجی و ... که اکثر دانشگاه دیده بودندیا در سطوح بالای تربیت معلمی و بیشتر دبیران از تبریز می آمدند.
یادشان گرامی و عاقبتشان به خیر . جا دارد از مدیریت و ارشادات اخلاقی مرحوم برادران نقابی در آن دوران یادی شود که روابط اخلاقی خوبی را در آن محیط مختلط برقرار کرده بودند.ماجرای درخت کاری سمت جنوب حیاط دبیرستان ، مسابقات مختلف بویژه الاغ سواری در جشن سلطنتی ،رد وبدل شدن نگاتیو پلی گپی سوالات امتحانی، جابجایی تخته پاک کن اسفنجی آجری رنگ با آجر یا تخته نگهدار چلو درب کلاس برای سر بسر گذاشتن با دبیر ، رفتن اردو با بعضی از دبیران ، گرفتن تغذیه رایگان بعضی از بچه ها با لطایف الحیل یا تهدید ،خواندن کتاب های ممنوعه سیاسی وایجاد ارتباط پنهانی با دانش آموزان مورد اعتماد ،رفتن به باغات برای درس خواندن وتماشای فیلم های باراتا و مرد شش میلیون دلاری.... هریک داستانی جداگانه است که مجال پرداختن به تک تک آنها از حوصله خارج است.نیاز به عنوان نیست که این دبیرستان نیز در ارتقاء علمی منطقه خدمات شایانی داشته است. من دبیرستان گلشن راز شبستر را نیز تجربه کرده ام ولی خاطرات این دوران با خلد آشیان حسین پررنگ که به حق جوانی فهیم ، خداجوی ،درد آشنا ، با ادب و محجوب بود شروع و خاتمه می یابد.چند مدتی نیز بادوستان بزرگوار ومتدین و تلاشگر حسن کا ظم پور و قاسم ناپیدا به اتفاق چهار نفری خاطراتی بیاد ماندنی بر خود بوجود آوردیم.